اون دستگاه لعنتی همه چیز رو به هیچ تبدیل کرد!
تو داشتی خوب میشدی!
یه ماهی میشد که نه حملهی عصبی و تشنج داشتی و نه تلاشی برای اسیب زدن به خودت میکردی و من با طولانی تر شدن لیست روزایی که توشون حالت خوب بود، ذوق میکردم!
کلی برنامهریزی برای بعد از مرخص شدنت داشتم، قرار بود بهت کتابایی که برات خریدم رو نشون بدم و غذاهای ابداعی خودمو به خوردت بدم اما عملیات پیچوندنت تو پتو و تا سر حد مرگ زدنت برای جبران روزای بستری بودنت به دلایلی امنیتی کنسل شد...ولی پسر قرار بود به محض اینکه چشم برادران و خواهران پزشک و روانپزشکمون رو دور ببینم، انچنان جوری لهت کنم که صدای غاز بدی!
قرار بود باهم نصفهشب تو اتوبانها برونیم و با صدای بلند اهنگ پلی کنیم، البته تو گواهینامه نداشتی و من ماشین ولی مایی که از پس حال خوب کردن تو بر اومدیم، اینکارا که برامون کاری نداشت!
تو اون لباسا خیلی شکننده و اسیبپذیر دیده میشدی، خیلی وقت بود که تو لباسی بجز اون لباسا ندیده بودمت؛ پس من برات بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، لباس اماده کرده بودم؛ از استایل جین روی جین بگیر تا هودیهای لش!
تو واقعا داشتی خوب میشدی و من بارها و بارها روز مرخص شدنت رو تصور میکردم...
ولی اون سیمهای برق لعنتی...تو بخاطر هیچی مردی! اون دستگاه لعنتی که قرار بود موقع حملههای عصبی کمکت کنه اتصالی کرد و اره تموم رویاها و خیالبافیهامون رو با خاک یکسان کرد..من با تو من بودم و به همین راحتی من به هیچ تبدیل شدم...هیچ و یه قفسه پر از کتاب و دستورعمل غذاهای ابداعی و چندین دست لباس...
+این یه جنگ داخلی واقعیه...امیدوارم اخرش همه چیز درست بشه...