از طرف یه هیونگِ ترسیده
هی پسر الان که دارم این رو مینویسم، یه بار دیگه نزدیک به مرگ رفتی و برگشتی!
میگن که احتمال بیدار شدنت پایینه، میگن دیگه راهی برای درمان نمیشناسند، میگن باید کم کم باهات خداحافظی کنم، میگن باید منتظر معجزه بمونم، ولی لعنتی چرا یکی بهشون نمیگه که هر بار که دنبال معجزه بودم، وضع بعدش بدتر شد؟
میترسم، میترسم از اینکه سرمو برگردونم و ببینم که مردی، ببینم که تموم شدی و این ترس داره نابودم میکنه...شاید دلیل این ترسم اینه که میدونم که اگه بری، بعدش بلند نمیتونم بشم؟
خیلی این چند وقت سعی کردم که قوی بمونم، خیلی سعی کردم که مثبت فکر کنم و خیلی سعی کردم که خودمو از اینکار منصرف کنم ولی نه...دیگه نمیتونم!
امید ندارم که بیدار بشی ولی اگه بیدار شدی و اینو دیدی...لعنتی نمیخوام فکر کنم که اگه واقعا بیدار بشی چه حسی بهت دست میده ولی لطفا بدون که دوستت دارم، اونقدری که مرگ خودمو به دیدن مرگت ترجیح دادم...