+پسر مطمئن باش یه روزی میکشمت تا دیگه هیچ وقت درد نکشی، تا دیگه نیاز نباشه برای پنهان کردن دردهات اینجوری رفتار کنی!

اوه پسر من واقعا قتل کردم! 

الان واقعا مردی...الان قلبت نمی‌تپه، الان نفس نمی‌کشی، الان هیچ خونی تو رگات در جریان نیست، الان دستگاه گوارشت بیکاره...البته الان روده‌هات دارن خودتو تجزیه می‌کنن! داشتم میگفتم الان نورون‌هات بی‌استفاده‌اند، الان هیچکدوم از حواس پنجگانه‌ات کار نمیکنه و من واقعا باید همه‌‌ی این موارد رو بگم تا نشون بدم که مردی؟

تو مردی! تموم شد،‌ راه برگشتی نیست.

و چرا مردی؟ سوال خوبیه، تو مردی، چون منو هیونگ صدا میزدی! تو مردی، چون دوستت داشتم و دارم!

میدونی پسر من درکت نمی‌تونم بکنم...بارها بهت اخطار دادن که چنین اتفاقی ممکنه بیافته، من بهت گفتم، روانپزشکای اینجا بهت گفتن، رییس بخش اومد بهت گفت و تو بازم هر بار میومدی پیشم، من واقعا اونقدر ها هم تحفه‌ی خاصی نبودم و نیستم...

اون لحظه به اینکه ممکنه پای چوبه‌ دار برم، فکر نمی‌کردم. من فقط میخواستم که حالت همیشه خوب باشه، میخواستم ارامش داشته باشی، میخواستم درد برات معنایی نداشته باشه؛ پس بهت مرگ رو هدیه دادم‌‌! اینکه الان ارومی باعث میشه لبخند بزنم، من تو رو اینجا پیش خودم ندارم ولی میدونم که ارومی؛ همین برام کافیه!

هی پسر تو واقعا اون رضایت‌نامه‌ی لعنتی رو امضا کرده بودی که اگه یه روز یه بلایی سرت بیارم، اعدام نشم؟ تو میدونستی یه روز من اینکارو قراره بکنم؟ هر چی بیشتر بهت فکر می‌کنم، بیشتر نمیفهمت و انگار هیچ‌وقت هم قرار نیست بفهم که واقعا تو مغزت چی میگذشت.

ایکاش راهی بجز مرگ هم برای رسیدن به ارامش بود...ایکاش میتونستم جور دیگه‌ای فکر کنم، ایکاش منم یه ادم با یه روح سالم بودم!