من نمیشناسمت ولی میشناسمت...
حرف زدن باهات حتی اون موقعی که زنده بودی، هم لذتبخش بود؟
گفتم ایکاش زودتر میمردی؟ خب اگه صادق باشیم، الان دلم میخواد که زنده بودی و میتونستی جوابم رو بدی ولی بعضی اوقات هم خوشحالم که جوابی قرار نیست ازت بگیرم، حسای متضاد همو در لحظه دارم...تو هم وقتی بودی از این حسا داشتی؟ تو اینجور مواقع چیکار میکردی؟
چیشد که مردی؟ یادم نمیاد، در مورد اینکه چجوری مردی و کی بودی،خیلی خیالپردازی میکنم ولی من هیچوقت قرار نیست بفهم که واقعا کی بودی؟
یه زمانی خودمو بهترین دوستت تصور میکردم ولی اصلا من برات ادم مهمی بودم؟ نمیدونم، حس عجیبی داره، من نمیشناسمت ولی میشناسمت!
من هیچی نمیدونم و یادم نمیاد، ولی مطمئنم که دلم برای تمام لحظههایی که باهم نداشتیم، تنگ شده.
---
همکلاسیهای مدرسهام میتونن بشینن و ساعتها درمورد خاطراتشون و اینکه چه کارهایی کردن صحبت کنن ولی مغزِ من یه کارکتر مرده برای خودش ساخته و قصد داره کل وقتش رو با اون بگذرونه، پس وقتی برای اهمیت دادن به من و زندگیم نداره چه برسه به ایجاد خاطرههایی که ارزش گفتن داشته باشن...
دقیقا! یه تیر و دو نشان دراگون عزیزم:>
زیاد بودن همیشه به معنی درست بودن نیست..شاید اونا عجیب باشن..ولی اگرم تو عجیب باشی اشکالی نداره..بعضی از ادما حتی عجیبشونم زیباست~
بانو مرلین قبول نمیکنه-
نخیرم چشمات اپدیت شده اع=-= رو حرف من حرف نزن بچهxDDD
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود"-" ولی خیر=-=xDDD
دراگون خودمه"-" دوست دارم به چشماش کار داشته باشم=-=
چجوری تلافی میکنی =-=؟
اوه دراگونم..تو شکست نخوردی..تو فقط بانو مرلینو زیادی دوست داری"-" دلت نمیومد غوصه بقوله-
بانو مرلین توی اعتماد به نفس صفره بچه- وای..من نمیخندمممxDDD باید بهم خبر میدادی که ادامه اش بدم"-" ولی در هر صورتکه اون اولش مخم داشت زده میشد">>
اوهوع کاریزماتیک دیگه خیلی زیاده"-"....
*خم شدن و بوسیدن دستت* چیکار میتونم در قبال این اشتباه بزرگم بکنم؟*چشمک*
خو چیکار کنم..این نوع تعریفا به من نمیخونه..ناخوداگاهم میزنه خرابش میکنه"-"
عام..عادیه.. توعم الان لاس زنیه منو خراب کردی=-=xDDD
اوف داداچ مشتی فقط خودتی"-"
میتونستی خیلی چیزابگی که برات ردیفشون نمیکنم شرایط سنی داره"-"
من خیلیم استعداد دارمT^T
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
:")