من نمیشناسمت ولی میشناسمت...
حرف زدن باهات حتی اون موقعی که زنده بودی، هم لذتبخش بود؟
گفتم ایکاش زودتر میمردی؟ خب اگه صادق باشیم، الان دلم میخواد که زنده بودی و میتونستی جوابم رو بدی ولی بعضی اوقات هم خوشحالم که جوابی قرار نیست ازت بگیرم، حسای متضاد همو در لحظه دارم...تو هم وقتی بودی از این حسا داشتی؟ تو اینجور مواقع چیکار میکردی؟
چیشد که مردی؟ یادم نمیاد، در مورد اینکه چجوری مردی و کی بودی،خیلی خیالپردازی میکنم ولی من هیچوقت قرار نیست بفهم که واقعا کی بودی؟
یه زمانی خودمو بهترین دوستت تصور میکردم ولی اصلا من برات ادم مهمی بودم؟ نمیدونم، حس عجیبی داره، من نمیشناسمت ولی میشناسمت!
من هیچی نمیدونم و یادم نمیاد، ولی مطمئنم که دلم برای تمام لحظههایی که باهم نداشتیم، تنگ شده.
---
همکلاسیهای مدرسهام میتونن بشینن و ساعتها درمورد خاطراتشون و اینکه چه کارهایی کردن صحبت کنن ولی مغزِ من یه کارکتر مرده برای خودش ساخته و قصد داره کل وقتش رو با اون بگذرونه، پس وقتی برای اهمیت دادن به من و زندگیم نداره چه برسه به ایجاد خاطرههایی که ارزش گفتن داشته باشن...
