تو چشماش نگاه کرد و شروع به صحبت کرد:

"من تمام این مدت خوشحال بودم و تو تمام لبخندهای مستطیلیِ احمقانه‌مو دیدی!

و قبل از تو؟ خودت میدونی که من یه احمقم که از چشم تو چشم شدن با مردم میترسه، پس قبل از تو من ادمی بودم که تو هفته با کسی ده تا کلمه‌ هم حرف نمیزد.

من تو دنیای خودم غرق بودم و روز به روز از مردم بیشتر فاصله می‌گرفتم که یهو تو پیدات شد،

کجا و چجوری؟ در احمقانه‌ترین لحظه‌ی ممکن در احمقانه‌‌ترین مکان ممکن!

تو یه ادم احمقو از تنهایی در اوردی و تبدیل کردی به یه احمق شاد ولی نتونستی از میزان احمقیش کم کنی!

اصلا احمق بودن سبک زندگیه منه، من میخوام احمق باشم، میخوام بزارم دانایان دو عالم دنیا رو نجات بدن و من پامو رو پام بندازم و به گوش‌بریده‌ی سیب‌زمینی‌خور فکر کنم.

تا زمانی که اونا دارن برای نجات دنیا سخنرانی می‌کنن، من میخوام دستاتو بگیرم و باهات یه زندگی شادِ احمقانه بسازم.

صبر کن...دوباره موضوع رو یهو عوض کردم؟ 

ببخشید ببخشید...اینا همشون از اثرات یه چندسالی صحبت نکردنه!

داشتم میگفتم...تو نجاتم دادی و گذاشتی طمع شادی رو درک کنم، تو دلیل لبخندهامی!

و به هیچ و هیچ شخصی تو هیچ و هیچ جای دنیا ربطی نداره که دلیل لبخندهام وجود خارجی نداره!

من میخوام ادامه‌ی زندگیم با تویی که اسمش رو توهم یا هر کوفتی میزارند بگذرونم و لعنت بهشون اصلا،

مهم اینه که تو برام واقعی‌تر از همه‌ی اونایی..."

+ومپایر اینو از من به عنوان یه داستان هپی بپذیر...

++گوش‌بریده‌ی سیب‌زمینی‌خور=جناب ونگوگ!