اتاقک 39
لعنت بهت هیونگ..وقتی بهت گفتم که یکی از فانتزیهام اینه که سردخونهها رو از نزدیک ببینم، واقعا منظورم این نبود که میخوام جسدت رو تو سردخونه ببینم!
ذهنش قفل کرده بود، به اعداد روی اتاقکها نگاه میکرد ولی نمیتونست بخونتشون، انگار توانایی خوندن رو از دست داده بود...با هر قدمی که برمیداشت درد رو تو کل وجودش حس میکرد، "هیونگ تو هم چنین دردی داشتی تو لحظههای اخر؟" بیخیال، مطمئنا هیونگش درد بیشتری کشیده بود!
سرشو چرخوند و به عدد 39 روی اتاقک خیره شد، الان اونجا بود؟
دستاشو رو دستگیرهی سرد اتاقک گذاشت و به عقب کشیدتش ولی تو اون حالت که خودشو به زور سر پا نگهداشته بود، مطمئنا قدرت کافی برای تکون دادنش رو نداشت. الان واقعا وقت این مسخرهبازیا نبود که نتونه اون لعنتی رو باز کنه!
با باز شدن اون در، با صحنهای که قرار نیست حالا حالا از ذهنش دور بشه، اشنا شد؛ اون هوای سرد، اون پارچهی سفید و بدنش که بدون هیج حرکتی رو اون برانکارد افتاده بود...اینا برای دراوردن اشک اون پسر کافی نبود؟
جرئت کنار زدن اون پارچهی سفید رو نداشت، دلش میخواست همین الان صدای کارگردان که میگه کات رو بشنوه و بفهمه که همهی اینا فقط یه فیلم مسخرهست ولی این بازی مضخرف زندگیه و اونی که رو اون تخت افتاده، همون هیونگ ساکت و خوابالوی خودشه!
"هیونگ قرار نبود اینجوری بشه، من فقط برای یه هفتهی فاکی از این شهر دور شدم و وقتی برگشتم، باید اینجوری باهات روبهرو بشم؟" بیخیال، زندگی اوج مصخرف بودنش رو داره نشون میده!
به چشمهای بسته و بعد لبهاش نگاه کرد
"هیونگ ناراحت میشی اگه ببوسمت؟ هیونگ میخوام ببوسمت، لطفا بعد بیدار شو و سرم داد بزن که این چه غلطی بود که کردی، میتونی حتی زیر گوشم هم بزنی فقط پاشو و یه غلطی کن
لعنتی...من اینو نمیخوام، من نمیخوام بجای اینکه مثل این همه ادمِ دیگه یه بوسهی گرم داشته باشم، فقط یه بوسهی سرد اونم برای اولین و اخرین بار نصیبم بشه
ولی میدونی چیه هیونگ؟ همیشه فکر میکردم اخرش این خودمم که با اون داروها خودکشی میکنه، انتظار اینکه تو انجامش بدی رو نداشتم..."