Hate? Not actually...
اونروزی که برای اولین بار دیدمت، ازت متنفر شدم!
اونروزی که معلم بخاطر قدت فرستادتت ردیف اخر، جایی دقیقا کنارم، ازت متنفر بودم.
اونروزی که بستهی شکلاتِ فندقی دستت بود و به معلم تعارفش کردی، ازت متنفرم بودم.
اونروزی که بعد از دوسال تو مدرسه یه کفش جدید پوشیدی، ازت متنفرم بودم.
اون روزی که استرس داشتی که معلم مچت رو موقع تقلب دادن بگیره، ازت متنفر بودم.
اون روزی تو کلاس دماغ و نوک انگشتات از سرما قرمز شده بود، ازت متنفر بودم.
اون روزی که تو کتابت داشتی لریک اهنگ مینوشتی، ازت متنفر بودم.
اون روزی که داشتی اون برگه رو خط خطی میکردی، ازت متنفر بودم.
اون روزی که تو کلاس ورزش زمین خوردی، ازت متنفر بودم؛
ولی اون روزی که تو راهرو حملهی قلبی داشتی، همون روزی ک اومدم تا چشمات که دیگه نمیدیدن رو با دستام ببندم، همونروزی که بعد از اومدن امبولانس بدنت رو تو کاور گذاشتن، اره همون روز فهمیدم که حسی که بهت داشتم تنفر نبوده، بلکه...بیخیال الان که همهچی تموم شده دیگه فرقی نمیکنه که چه حسی نسبت بهت داشتم!